هو القهار
پاهایت را روی هم انداختی، پپسی ات را بردی نزدیک دهانت و با پوزخند گفتی "ما رو چه به فلسطین؟"
زبان سرم خاموش بود و چشم دلم اشک میریخت.
اشک هایم را بر زبان آوردم و حدیث معصوم را که فرمود: هرگاه بانگ مسلمانی را بشنوی که فریاد برآورده "آی مسلمانها! به فریادم برسید" و به یاریش نشتابی، مسلمان نیستی.
با بی خیالی شانه ای بالا انداختی، جرعه ای دیگر نوشیدی و گفتی: فلسطینی ها که شیعه نیستند!
از غارت گری شان برایت گفتم. فروش زمین های شصت سال پیش فلسطین را به رخم کشیدی.
"از نیل تا فرات" صهیونیست ها را برایت ترجمه کردم. سری به افسوس تکان دادی و متهمم کردی به "توهم توطئه"!
تصاویر فاجعه غزه را نشانت دادم. مات ماندی... پپسی از دستت افتاد... دهانت طعم خون کودک غزه را گرفته بود!